ارث پدری

ساخت وبلاگ

میز تحریر کلاسم درش قفله. اول سال دوبار به مدیرم گفتم کلید ساز بیاره و قفلش رو باز کنه و اونم هردوبار فقط گفت چشم. منم بیخیال شدم واسه همین میز کارم همیشه شلوغ بود چون تمام وسایلم رو باید روی میز میذاشتم. امروز زنگ تفریح رفتم جعبه ابزار رو از آبدارخونه برداشتم و افتادم به جونش. با هرچی امتحان میکردم باز نمیشد خلاصه اعصابم به ریخت رفتم دفتر نشستم و چای خوردم وقتی برگشتم دیدم به لطف دوتا از دخترهای زرنگم نه تنها قفل در بلکه قفل کشو هم باز شده!

ناقلاها وقتی قفلش و باز کردن برام نخ کاموا هم وصل کرده بودن تا از این به بعد به راحتی در رو باز کنم!

حتی ریزه کاری هایی هم برام انجام داده بودن که واقعا متحیرم کرد. خیلی خوشحال شدم خودشون هم حسابی ذوق زده شده بودن که برای معلمشون کار بزرگی انجام داده بودن! منم تشویقشون کردم و به عنوان جایزه برای کل کلاس یک ربع به زنگ تفریحشون اضافه کردم اون ها هم از شادی سر از پا نمیشناختن!

و در آخر یک آفرین بلند به اونها و در دل یک خاک بر سرت غلیظ نثار عقل نداشته ی خودم فرستادم که بعد پنج ماه نتونستم همچین کار کوچیکی و انجام بدم اونم در جایی که یک معلمم. اون وقت دانش آموزهای ۹ ساله ام باید برام مهندسی کنن و کارهام رو راه بندازن...

یادم از بابای بی عرضه ام اومد که یک ساعت قبل رسیدن خواستگارا حتی نمیتونست لامپ لوستر رو عوض کنه و همیشه باید دامادمون این کارها رو انجام میداد...

و من از ابتدای تشکیل نطفه تا لحظه مرگ متهم به خنگی ام...

این منم......
ما را در سایت این منم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahhess بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:27